معنی زنگ خطر

حل جدول

زنگ خطر

آلارم

فارسی به انگلیسی

زنگ‌ خطر

Alarm, Tocsin

فارسی به عربی

زنگ خطر

تحذیر


خطر

خطر

فارسی به ایتالیایی

لغت نامه دهخدا

زنگ

زنگ. [زَ] (اِخ) ولایت زنگیان. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 267). ولایت زنگبار. (برهان) (فرهنگ رشیدی) (آنندراج) (انجمن آرا). حبشه و زنگبار و تونس و دیگر ولایات آفریقا. (ناظم الاطباء). زنگبار. زنج. ولایت زنگیان. در تداول شعرا مقابل روم. مملکت زنگبار. مردم زنگبار. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). قوم زنگ که معروفند. (فرهنگ رشیدی):
مادرش گشته سمر همچوصبوزه به جهان
از طرازاندر تا شام و ختن تا در زنگ.
قریع.
تا به روم اندرون نیاید چین
تا به چین اندرون نیاید زنگ.
فرخی.
سموم خشمش اگر برفتد به کشور روم
نسیم لطفش اگربگذرد به کشور زنگ.
فرخی.
گاه سوی روم شو، گاهی بسوی زنگ شو
روی معشوق تو روم است و سیه زلفش چو زنگ.
منوچهری.
همه شاهان را خاک کف پای تو کند
از بلاد حبش و بادیه و زنگ و هراه.
منوچهری.
و زنگ و سیاه پوستان... از فرزندان حامند. (مجمل التواریخ).
نام تو در ازل نشانه نهاد
خوشدلی در مزاج مردم زنگ.
سنائی.
ای کلک مشکبار تو از سیر و از صریر
برروی روم سلسله پیوند زلف زنگ
آیین کلک تو شدن از زنگ سوی روم
تا بسترد ز آینه ٔ علم و عقل زنگ.
سوزنی (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
تاج زرین به سر دختر شاهنشه زنگ
باز پوشیده به گیسوش سراپا بینند.
خاقانی.
یا تاج زر از سر شه زنگ
تیغ قزل ارسلان برانداخت.
خاقانی.
چو شاهنشاه صبح آمد بر اورنگ
سپاه روم زد بر لشکر زنگ.
نظامی.
دگر باره پرسیدکز چین و زنگ
ورقهای صورت چرا شد دو رنگ.
نظامی.
کمین بر گذرگاه زنگ آورند
تنی چند زنگی به چنگ آورند.
نظامی.
صلیب زنگ را بر تارک روم
بدندان ظفر خاییده چون موم.
نظامی.

زنگ. [زَ] (اِ) سبزی و زنگار و چرکی باشد که بر روی آیینه و شمشیر و امثال آن نشیند و معرب آن زنج است. (برهان) (از ناظم الاطباء) (از اوبهی) (از فرهنگ رشیدی). چرکی بود که برروی آهن و مس و امثال آن نشیند. (فرهنگ جهانگیری) (از انجمن آرا) (از غیاث) (از آنندراج). ماده ٔ سبزرنگ که در مجاورت هوا و رطوبت بر روی آهن و آیینه و غیره پدید آید و آن از ترکیب اکسیژن با جسمی دیگر حاصل شود. زنگار. ژنگ. ژنگار. معرب آن زنج. (از فرهنگ فارسی معین). زنگار است که برتیغ و غیره افتد. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی):
بدو روی ننمود هرگز بشنگ
شد آن تیغ روشن پر از تیره زنگ.
فردوسی.
فرستاد از آن آهن تیره رنگ
یکی آینه کرده روشن ز زنگ.
فردوسی.
آب گویی که آینه ٔ رومی است
بر سرش برگ چون بر آینه زنگ.
فرخی.
همی بنفشه دمد زیر زلف آن سرهنگ
همی به آینه ٔ چینی اندر آید زنگ.
فرخی.
شبی دراز، می سرخ من گرفته به چنگ
میی بسان عقیق و گداخته چون زنگ.
منوچهری (دیوان چ دبیرسیاقی ص 222).
همه آب آن چشمه روشن چو زنگ
چو از آینه پاک بزدوده زنگ.
اسدی.
مصقله است این علم، زنگ جهل را
چیز نزداید مگر کاین مصقله.
ناصرخسرو (دیوان چ دانشگاه ص 281).
چونست که عشق از دل و ازتن خیزد
زو بر دل و تن هزار شیون خیزد
آری بخورد زنگ همی آهن را
هرچند که زنگ هم ز آهن خیزد.
ابوالفرج رونی.
زنگ ظلمت به صیقل خورشید
همچو آینه پاک بزدایند.
مسعودسعد.
روشن است آینه ٔ فضلم چون زنگ ولیک
آینه ٔ بختم تاریک همی دارد زنگ.
سنائی.
آیین کلک تو شدن از زنگ سوی روم
تا بسترد ز آینه ٔ علم و عقل زنگ.
سوزنی.
چون آدینه نفاق نیارم که هر نفس
از سینه زنگ کینه به سیما برآورم.
خاقانی.
چون زنگ، آهن خایند و چون نهنگ بدریا فروشوند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 342).
فتد زنگ بر تیغ آیینه رنگ
من آیینه ام کز من افتاد زنگ.
نظامی.
زنگ از دو سیه سفید بزدای
هندوی ز چار طبع بگشای.
نظامی.
به جایی که آهن در آید به زنگ
به زر دادن آهن برآور ز سنگ.
نظامی.
آهنی را که موریانه بخورد
نتوان برد از او به صیقل زنگ.
سعدی (گلستان).
بدر می کند آبگینه ز سنگ
کجا ماند آینه در زیر سنگ.
سعدی (بوستان).
توان پاک کردن ز زنگ آینه
ولیکن نیاید ز سنگ آینه.
سعدی (بوستان).
دل از جواهر مهرت چو صیقلی دارد
بود ز زنگ حوادث هرآینه مصقول.
حافظ.
|| در شواهد زیر بمعنی تیرگی و گرفتگی و بدی و زشتی و کدورت آمده است:
گر کند یارئی مرا بغم عشق آن صنم
بتواند زدود زین دل غمخواره زنگ غم.
رودکی (از احوال و اشعار رودکی ج 3 ص 1063).
ای زدوده سایه تو ز آینه فرهنگ زنگ
بر خرد سرهنگ و فخر عالم از فرهنگ و هنگ.
کسائی.
از ابر بهاری ببارید نم
ز روی زمین زنگ بزدود و غم.
فردوسی.
خدایگان جهان آنکه جود او بزدود
زروی مهتری و رادی و بزرگی زنگ.
فرخی.
کشیده خنجر جودش ز روی زفتی پوست
زدوده بخشش دستش ز روی رادی زنگ.
فرخی.
زنگ همه مشرق به سیاست بزدودی
زنگ همه مغرب به سیاست بزدایی.
منوچهری.
مر آن شاه را نام گورنگ بود
کزو تیغ فرهنگ بی زنگ بود.
اسدی.
نیرزد کام صد ساله به یک ننگ
که زو بر جان بماند جاودان زنگ
پس آن کامی که آن یکروزه باشد
سزد گر جان از او باروزه باشد.
(ویس و رامین).
به طاعت شود پاک زنگ گناه
از ایرا گنه در دو طاعت دواست.
ناصرخسرو.
جان را چو زنگ جهل پدید آورد
چون آینه ز خواندن فرقان کنم.
ناصرخسرو.
دانش آموز و بخت را منگر
از دلت بخت کی زداید زنگ.
ناصرخسرو.
گفته بت نوش لب، با لب تو نوش نوش
برده می همچو زنگ از دل تو زنگ غم.
خاقانی.
زنگ دل از آبروی شستیم
وز درد هوا سبوی شستیم.
خاقانی.
زنگ سینه ٔ وی را در هجر و مباعدت خود بزدود. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی چ 1 تهران ص 456).
زنگ هوا را به کواکب سترد
جان صبا را به ریاحین سپرد.
نظامی.
- زنگ هوا، تاریکی. (ناظم الاطباء).
|| کنایه از اندوه و غصه. زنگ دل. (فرهنگ فارسی معین):
عاشقان را صبح و شام چه زنگ
کم زن عشق باش و گو کم صبح.
خاقانی.
دل زنگی که او ندارد زنگ
به ز رومی که تیره باشد و تنگ.
اوحدی.
هرکه از بخل در دلش زنگ است
همه دینارهای او سنگ است.
مکتبی.
همان زنگی که آنجا در دل اسلامیان بینی
مغان را نیز بود اما صفای می زدود اینجا.
عرفی.
- زنگ از دل بردن، غم و اندوه از دل زدودن:
نوازان نوازنده در چنگ، چنگ
ز دل برده بگماز چون زنگ، زنگ.
اسدی.
|| پرتو آفتاب و ماه را هم گفته اند. (برهان) (غیاث). پرتو نیرین را خوانند. (از جهانگیری). شعاع ماه و آفتاب. (فرهنگ رشیدی). شعاع نیرین. (انجمن آرا) (آنندراج) (ناظم الاطباء). اشعه ٔ خورشید و پرتو ماه. (ناظم الاطباء). پرتو آفتاب و ماه. شعاع شمسین. (از فرهنگ فارسی معین). روشنایی ماه. (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 267). نور ماه را خوانند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی). این کلمه که باده را بدان تشبیه کنند درنسخ دواوین شعرا گاهی زنگ و گاهی رنگ دیده میشود و لغویین ما در معنی آن مضطرب می نمایند. آب صافی یا پرتو آفتاب یا ماه و باز در کلمه ٔ رنگ با رای مهمله یکی از معانی آن را خون مینویسند و اشعار شعرا با رنگ بمعنی خون گمان می برند و البته معنی کلمه معلوم نیست، ولی بهر معنی که باشد از آب صافی یا پرتو آفتاب و ماه یا خون بر حسب غالب احتمالات کلمه با زای معجمه است نه رای مهمله. سوزنی که یکی از فحول لغت دانهای ماست رسمش بر این است که کلمه ای را که صاحب چندین معنی است همه را پی در پی و بی فاصله قافیه می آورد و ازاین رو غالب کلمات مشتبه ضبطش معلوم و معین میشود از جمله همین کلمه زنگ است با زای معجمه:
آیینه ٔ خدایشناسی دل است وبس
و آیینه ٔ خدایشناسی گرفته زنگ
ما باده ٔ چو زنگ بر آیینه ریخته
و آیینه زنگ برزده از باده ٔ چو زنگ
رومی رخان ما را در فسق و در فجور
زنگی گرفته بازو به رومی سپرده زنگ.
و نیز در قطعه ٔ ذیل بهمان وتیره نظم کرده است:
پیدا دو رنگ او دو زبان کلک تو کند
چون بر بیاض روم نگار سواد زنگ
آیینه ٔ ضمیر تو اندر مقابله
بزداید از دو آینه ٔ چرخ میغ و زنگ
از باده ٔ چو زنگ بجام جهان نمای
جان تازه کن که جان طلبد باده ٔ چو زنگ.
... و از این روی جای شک نمی ماند که این صورت با زای معجمه صحیح است و با راء غلط است... (از یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
دقیقی چار خصلت برگزیده ست
به گیتی در ز خوبیها و زشتی
لب بیجاده رنگ و ناله ٔ چنگ
می چون زنگ و دین زردهشتی.
دقیقی (ایضاً).
خوشه چون عقد درو برگ چو زر
باده همچون عقیق و آب چو زنگ.
عماره (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 267).
نوروز و گل و نبید چون زنگ
ما شادو به سبزه کرده آهنگ.
عماره (از لغت فرس اسدی چ اقبال ص 267).
چو خورشید برداشت از چرخ زنگ
بدرید پیراهن مشک رنگ.
فردوسی.
باش تا خواجه در این باب چه گوید چه کند
آب چون زنگ خورد یا می چون آب بقم.
فرخی.
چه فسون ساختند و بازچه رنگ
آسمان کبود و آب چو زنگ.
فرخی.
روز و شب در بر تو دلبر بالنده چو سرو
سال و مه در کف تو باده تابنده چو زنگ.
فرخی.
بکاخش اندر بزم و بدستش اندر جام
به جامش اندر گلگون میی بگونه ٔ زنگ.
فرخی.
گلنار چو مریخ و گل زرد چو ماه
شمشاد چو زنگار و می لعل چو زنگ.
منوچهری.
خوش بود بر هر سماعی می ولیکن مهرگان
بر سماع چنگ خوشتر باده ٔروشن چو زنگ.
منوچهری.
همه آب آن چشمه روشن چو زنگ
چو از آینه پاک بسترده زنگ.
اسدی.
ز گردون شتاب و ز هامون درنگ
ز دریا بخار و ز خورشیدزنگ.
اسدی.
در او چشمه ٔ آب روشن چو زنگ
بنزدش بتی مرد پیکر ز سنگ.
اسدی.
بخت آبیست گه خوش و گه شور
گاه تیره و سیاه وگاه چو زنگ.
ناصرخسرو.
سخن چون زنگ روشن باید از هرعیب و آلایش
که تا ناید سخن چون زنگ، زنگ از جانت نزداید.
ناصرخسرو.
دهان لاله تو گویی همی که نوش کند
به روی سبزه ٔ زنگارگون نبید چو زنگ.
ازرقی.
روشن است آینه ٔ فضلم چون زنگ ولیک
آینه ٔ بختم تاریک همی دارد زنگ.
سنائی.
بی باده ٔ چو زنگ بدی مدتی مدید
آمد بهانه ٔ قدح باده ٔ چو زنگ.
سوزنی.
تا تیره شده ست آبم از سر
اشکم به خلاف آن چو زنگ است.
انوری (از فرهنگ رشیدی).
گفت بت نوش لب، با لب تو نوش نوش
برده می همچو زنگ از دل تو زنگ غم.
خاقانی.
تو گوا باش که چون کردم حج
می چون زنگ نگیرم پس ازین.
خاقانی.
دادم خیال او بشب، زآن باده ٔ رنگین لب
جانم چو زنگی در طرب زآن باده ٔ چون زنگ شد.
اوحدی.
بده ای ساقی آن شراب چو زنگ
بزن ای مطرب حریفان چنگ.
اوحدی.
تا بر او زین دل زنگار خورد
زنگ زدایم به شراب چو زنگ.
اوحدی.
|| آب و شراب را هم گفته اند و حسین وفایی می گوید که از اشعار چنین معلوم می شودکه زنگ آب صاف باشد و شراب را به آن تشبیه کرده اند. (برهان). آب. شراب. (غیاث). می و شراب و آب صاف. (ناظم الاطباء). آب و شراب (صاف). (از فرهنگ فارسی معین). || بمعنی خون آمده. (انجمن آرا) (آنندراج) (منتهی الارب):
اندر شده ای به جامه ٔ زنگاری
مولای توام چنانکه از زنگاری
گر یک قدح شراب چون زنگ آری
زنگار بری ز دل به تن زنگ آری.
ظهیر فاریابی (از انجمن آرا).
|| زنگله بزرگی را گویند که شاطران و قلندران بندند. (برهان). زنگله ٔ بزرگ. (جهانگیری). زنگی که شاطران و قلندران بر میان بندند. (فرهنگ رشیدی). زنگله. (انجمن آرا) (آنندراج). جرس و زنگله ٔ بزرگی که شاطران و قلندران بندند و نوع جرس درای. (ناظم الاطباء). آلتی فلزی و مجوف که از درون آن میله ای آویخته و بواسطه ٔ تماس آن با جدار درونی آوازی برمی آید. در پهلوی زنگ (آلتی موسیقی). (حاشیه ٔ برهان چ معین). جرس... و بمعنی ناقوس نیز آمده و به این هر دو معنی ترکی است یا مشترک. (غیاث). زنگله. (لغت فرس اسدی چ اقبال ص 267). زنگله بود کوچک اما برزگران زنگ گویند. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی). جرس. درای. جلجل. زنگوله ٔ بزرگ. زنگله. زنگوله. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). پیاله ٔ کوچک فلزی دارای آویز که به گردن چارپایان بندند تا بهنگام راه رفتن صدا کند. آلتی فلزی که بوسیله ٔ کوبیدن چکش مانندی بر آن صدا کند. (از فرهنگ فارسی معین):
خروش آمد از کوه و آوای زنگ
ندید ایچ لهّاک جای درنگ.
فردوسی.
سواران و پیلان بدر بر بپای
خروشیدن زنگ با کرنای.
فردوسی.
دل شاه گشت از پریدنش تنگ
همی تاخت از پس بر آوای زنگ.
فردوسی.
چه آواز نای و چه آواز چنگ
خروشیدن بوق و آوای زنگ.
فردوسی.
چنان رمند ز آوای تو سران سپاه
که مرغ آبی ز آوای طبل و وحش اززنگ.
فرخی.
ناله ٔ کوس ملکشان بپراکند ز هم
همچو کبکان راباز ملک و ناله ٔ زنگ.
فرخی.
بلند همتش ار گرددی به صورت باز
بپایش اندر ماه و ستاره بودی زنگ.
فرخی.
گرفته جهان ناله ٔ کرنای
خروشان شده زنگ و کوس و درای.
اسدی.
ز صندوق پیلان خروشنده نای
غریوان شده زنگ و کوس و درای.
اسدی.
ز کوس و زنگ و درای و خروش
ز شیپور و از ناله ٔ نای و جوش.
اسدی.
همان تیغزن زنگی سخت کوش
برآورده چو زنگ زنگی فروش.
نظامی.
چو نوبت زن شاه زد کوس جنگ
جرس دار زنگی بجنباند زنگ.
نظامی.
دلت بسیار گم می گردد از راه
در او زنگی بباید بستن ازآه.
نظامی.
- زنگ اخبار. رجوع به همین کلمه شود.
- زنگ الکتریکی (برقی)، زنگی که با برق کار می کند. (فرهنگ فارسی معین).
- زنگ دیواری، زنگی که بر دیوارنصب کنند. (فرهنگ فارسی معین).
- زنگ رومیزی، زنگی که روی میز گذارند یا نصب کنند و آن برای فراخواندن خدمتگزار بکار رود. (فرهنگ فارسی معین).
- زنگ شتر، زنگی که بر گردن شتر آویزند. (فرهنگ فارسی معین).
- || (اصطلاح موسیقی) گوشه ای است در سه گاه. (فرهنگ فارسی معین).
- زنگ شتری، (اصطلاح موسیقی) رجوع به معنی دوم ترکیب قبل شود. (از فرهنگ فارسی معین).
- گوش بزنگ بودن، منتظر و مترصد بودن. گوش فراداشتن تا چه خبر آید. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا). مواظب و مراقب امر بودن. (فرهنگ فارسی معین).
|| هر یک از ساعتهای درس در یک روز: زنگ اول حساب داریم. (فرهنگ فارسی معین).
- زنگ تفریح، در مدارس هنگام تفریح. تنفس. (فرهنگ فارسی معین).
|| (اصطلاح موسیقی) دو پیاله ٔ کوچک کم عمق باشد از برنج که خنیاگران بهنگام خوانندگی و رقص آنها را به انگشت شست و وسطی کنند و در سر ضربها، آنها را با باز و بسته کردن انگشتان بصدا در آورند. (فرهنگ فارسی معین). || بمعنی تند و تیز و سوزنده هم آمده است. (برهان) (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). تیز و سوزنده. (فرهنگ رشیدی). تند و تیز. (غیاث). تند و تیز. سخت و گرم. تابدار و سوزنده. (ناظم الاطباء). || چرکی که در گوشه های چشم بهم می رسد و به عربی رمص می گویند. (برهان) (از جهانگیری). در شرفنامه بمعنی چرک کنج چشم. (فرهنگ رشیدی). چرک گوشه چشم. (انجمن آرا) (آنندراج). رمص و چرکی که در گوشه های چشم بهم رسد. (ناظم الاطباء). چرکی که در گوشه های چشم پدید آید. رمص. (فرهنگ فارسی معین). || کف زن را نیز گفته اند که دستک زن باشد. (برهان). کف زدن و دستک زدن برای تحسین. (ناظم الاطباء). کف زدن. (فرهنگ رشیدی). رجوع به معنی بعد شود. || کعب زدن بود. (اوبهی، یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
داده ست مرا شاه ستوری که دود لنگ
اسبی دخس و پیر کجا زنگ زند زنگ.
ابوشکور (یادداشت ایضاً).
رجوع به معنی قبل شود. || آفتی که بکشت رسد. یرقان. زرده. ارقان سیک. نوعی بیماری گندم و جو در مزرعه و آن زرد و تباه شدن کشت باشد. (از یادداشتهای بخط مرحوم دهخدا). یکی از آفات گندم است که در نتیجه ٔآن برگها زرد، سرخ یا خرمایی می گردد و محصول ضایع شود ژنگ. ژنگه. (فرهنگ فارسی معین). نام بیماریهایی که عده ای از قارچهای ذره بینی انگل در گیاهان تولید می کنند. هاگهای زنگ برحسب جنس زنگ، خطوط یا لکه هایی به قهوه ای یا زرد یا سیاه بر روی گیاه ایجاد می کنند و بهمین مناسبت این بیماریها، را زنگ زرد یا قهوه ای یازنگ سیاه می نامند. قارچهای ذره بینی عامل این بیماریها به راسته ای تعلق دارندو مراحل مختلف زندگی خود را روی یک یا چند نبات میزبان می گذرانند. (از دایره المعارف فارسی).


خطر

خطر. [خ ُ طُ] (ع اِ) جج ِ خَطَر. (از منتهی الارب).

خطر. [خ َ طَ] (ع مص) بلندقدر و بلندمرتبه گردیدن. (منتهی الارب). خُطور. || (اِ) وسمه. رنگ. (از منتهی الارب) (از تاج العروس). کتم (بحر الجواهر): عرب وسمه را خطر گوید و لیث گوید آن نباتیست که برگ او را در خضاب سیاه بکار برند. (از ترجمه ٔ صیدنه). || هم قدر. هم منزلت. (از منتهی الارب). یقال: هذا خطر لهذا؛ ای هذا مثله فی القدر و العلو. (منتهی الارب) (از تاج العروس). || آنچه در میان گذارند چون بر چیزی گرو بندند. ج، اخطار، خطار. جج، خُطُر. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). مال رهان. مال قمار. (یادداشت بخط مؤلف): اجروا اسفاحا؛ ای لغیر خطر. (منتهی الارب ذیل اسفاح). || غَرَر. (منتهی الارب) (یادداشت بخط مؤلف). || (اِمص) دلیری. || لغزش. خطا. (یادداشت بخط مؤلف):
در کشاکشهای تکلیف و خطر
بهر اﷲ هل مراد و درگذر.
مولوی (مثنوی).
سروران را بی سبب می کرد حبس
گردنان را بی خطر سر می برید.
حافظ.
|| ارزش. قیمت. بهاء. وقر. اعتبار. سنگ:
تا پیر نشد مرد نداند خطر عمر
تا مانده نشد مرغ نداند خطر بال.
کسائی.
کجا تو باشی گردند بی خطر خوبان
جمست را چه خطر هر کجا بود یا کند.
شاکر بخاری.
بوسه ای زآن لب شیرین بدلی یافته ام
هر کجا بوی تو آید دل و جان را چه خطر.
فرخی.
بفزوده ست بر من خطر و قیمت سیم
تا بناگوش ترا دیده ام ای دریتیم.
فرخی.
چون عطا بخشد اقرار کنی
که جهان را بر او نیست خطر.
فرخی.
چون قدح برگرفت و ساغر خواست
این جهان را بچشم او چه خطر.
فرخی.
عرض او سخت عزیز است و بود عرض عزیز
آنکسی را که ندارد بر او مال خطر.
فرخی.
اکنون بر ده هزار درم راست شد که این جمله بفرستید و این را خطری نیست. (تاریخ سیستان).
مغیلانست جاهل پیشم و من پیش او ریحان
ندارد پیش ریحانم خطر خار مغیلانش.
ناصرخسرو.
این چرخ مدور چه خطر دارد زی تو
چون بهره ٔ خودیافتی از دانش مضمر.
ناصرخسرو.
خر نداند خطر سنبل و ریحان زنهار
که مر این خر رمه را سنبل و ریحان ندهی.
ناصرخسرو.
چو کبک دری باز مرغست لیکن
خطر نیست با باز کبک دری را.
ناصرخسرو.
هر چیز را بها و خطر سوی مردمست
دنیا و سیم و زر بدو پربها شده ست.
ناصرخسرو.
مردم خطر عافیت چه داند
تابند بلا را نیازماید.
مسعودسعدسلمان.
جان و دل زیر قدمهاش نشاندم زین شکر
خود بر آن چهره هزاران دل و جان را چه خطر.
سنائی.
و یک حاجت باقیست که در جنب عواطف ملوکانه خطری ندارد. (کلیله و دمنه).
در چشم همت تو کز او دور چشم بد
سیم حلال بی خطر است و زر عیار.
سوزنی.
بنده چون زی حضرتت پوید ندارد بس خطر
نجم سفلی چون شود شرقی ندارد بس ضیا.
خاقانی.
گمراه بود آنکس کو پیش سگ کویت
دل را محلی بیند جان را خطری داند.
عطار.
دیده ٔمجنون اگر بودی ترا
هر دو عالم بی خطر بودی ترا.
مولوی (مثنوی).
|| اندازه. مقدار:
چشمه ها بیرون جهیده از خطر
گشته ده چشمه ز بیم مستقر.
مولوی (مثنوی).
|| قدر. شرف. عظمت. بزرگی. اهمیت. مکانت:
خدمت سلطان بر دست گرفت
خدمت سلطان بیم است و خطر.
فرخی.
چاکر یکدل و از شهر تو و از کف تو
یافته نعمت و از جاه تو با جاه و خطر.
فرخی.
بنای ملک بتیغ و قلم کنند قوی
بدین دو چیز بود ملک را شکوه و خطر.
فرخی.
وزیر گفت: گرگانیان را این خطر نباید نهاد که خداوند بدم ایشان رود. (تاریخ بیهقی). بوالحسن عبدالجلیل را آن خطر نباید نهاد و از او شکایتی باید کرد که سزای خویش دید. (تاریخ بیهقی).
خطر خویش بدان و به امانت کوش
تو که بر سر جهانداور مأمونی.
ناصرخسرو.
کنون میر پیشم ندارد خطر
گر آنگه خطر داشتم پیش میر.
ناصرخسرو.
لیکن چو کرد قصد جفا پیشش
خاقان خطر ندارد و نه قیصر.
ناصرخسرو.
تن بجان یابد خطر زیراکه تن زنده بدوست
جان بدانش زنده ماند وآن ازو یابد خطر.
ناصرخسرو.
نه عجب کز تو خطر یافت جهان زیرا
خطر تخم ببار است سوی دهقان.
ناصرخسرو.
چون هست سوی فتح ز گردون نظر سعد
پیوسته سوی تیغ تو باشد خطر فتح.
مسعودسعدسلمان.
گر خطر بایدت خطر کن جان
ورنه ایمن بزی خطیر مباش.
سنائی.
اندر حضر نباشد آزاده را خطر
وندر حجر نباشد یاقوت را بها.
سنائی.
از خطر خیزد خطر زیرا که سود ده چهل
برنبندد گر بترسد از خطر بازارگان.
؟ (کلیله و دمنه).
سفر ار چند پر خطر باشد
خطر مرد در سفر باشد.
(از مقامات حمیدی).
و سوره الفاتحه با بزرگی خطر آن دلیل است بر موافقت اهل سنت و تکذیب اهل قدر و تعطیل. (کتاب النقض).
چو باد از در هر کس نخوانده در نشوم
چو خاک هم خود را بی خطر بنگذارم.
خاقانی.
دوشم لقبی دادی کمتر سگ کوی خود
من کیستم از عالم تا این خطرم بخشی.
خاقانی.
زین خطر کو خاک را داده ست خاک ازکبریا
بر سه عنصر تا قیامت می بنازد هر زمان.
خاقانی.
بادت ز غایات هنر بر عرش رایات خطر
در شأنت آیات ظفر از فضل دادار آمده.
خاقانی (دیوان ص 392).
|| کار بزرگ پرآفت و دشوار. خطب: حیلت ها کرده ام و این سیاح را مالی بداده و مالی ضمان کرده که بحضرت صله یابد تا این خطر بکرده و بیامده. (تاریخ بیهقی). با خود گفتم: خطری بکنم هرچه باداباد و روا دارم که این بکرده باشم و بمن هر بلایی رسد. (تاریخ بیهقی). سخت بزرگ حماقتی دانم که از بهر جاه و حطام دنیا کسی خطر ریختن خون مسلمانان کند. (تاریخ بیهقی). این خواجه... از چهارده سالگی باز... رنجها دید و خطرهای بزرگ کرد. (تاریخ بیهقی). وی با چون محمود پادشاهی خطری بدین بزرگی کرد. (تاریخ بیهقی). پس اگر روزی چند صبر باید کرد در رنج عبادت و بند شریعت عاقل چگونه از آن سر باز زند و آنراخطرهای بزرگ و کاری دشوار شمرد. (کلیله و دمنه). و خطرهای بزرگ که بفرمان ارتکاب کرده شناخته. (کلیله ودمنه).
از خطر خیزد خطر زیرا که سود ده چهل
برنبندد گر بترسد از خطر بازارگان.
؟ (کلیله و دمنه).
هرکه از خطر بگریزد خطیر نشود. (کلیله و دمنه).
کردم خطر و بر سر کوی تو گذشتم
بسیار کند عاشق زین گونه خطرها.
خاقانی.
این چه خطب و خطر بود که نازل گردید. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). || نزدیکی بهلاکت و تلف. آفت. ضرر. (ناظم الاطباء). بلا. ضرر ناشی از آفت. (یادداشت بخط مؤلف):
بجایی که بینی سر اندر خطر
بجا گر بمانی کنی ترک سر.
فردوسی.
بودلف... مقرر است که در ولایت جبل... جانی در خطر نهاد. (تاریخ بیهقی).
از خطر آتش و عذاب ابد
دین و خرد کرد در حصار مرا.
ناصرخسرو.
براه دین نبی رفت از آن نمی یارم
که راه پرخطر و ما ضعیف و بی باریم.
ناصرخسرو.
و پس از بلوغ غم مال و فرزند و اندوه و خطر... در میان آید. (کلیله و دمنه). حازم... پیش از حدوث خطر و معاینه ٔ شر چگونگی آنرا شناخته باشد. (کلیله و دمنه). اما می ترسیدم که از سر شهوت برخاستن... کاری دشوار است و شروع کردن در آن خطری بزرگ. (کلیله و دمنه).
هنر ز بی هنری به وگر چه مرد هنر
خطر ندارد و دارد هزارگونه خطر
خطر بود هنری را ز بی هنر لیکن
هم از هنر هنری را فزاید آب و خطر.
سوزنی.
جو بجوهر چه زن دانه زن از جو بنمود
خبر آن ز شفا یا ز خطر بازدهید.
خاقانی (دیوان ص 162).
با هرکه دوستی کنی از دل مکن غلو
با هرکه دشمنی کنی از جان مبر خطر.
خاقانی.
دانم که کوچ کردی ازین کوچه ٔ خطر
رو بر چهار سوی امان چون گذاشتی.
خاقانی.
جان من از خیالت در عالم وصالت
هر دم هزار منزل راه خطر بریده.
خاقانی.
پیر و جوان بر خطر از کار تو
شهر و ده آزرده ز پیکار تو.
نظامی.
ز آفت ایمن نیند ناموران
بی خطر هست کار بی خطران.
نظامی.
سوی حاصل می فشاند بی خطر
جوش موجش هر زمانی بی گهر.
مولوی (مثنوی).
ناز کردن خوشتر آید ازشکر
لیک کم خایش که گردد صد خطر.
مولوی (مثنوی).
نیست عاقل تا که دریابد چو ما
گر بگویم کز خطر سوی من آ.
مولوی (مثنوی).
روزی گفتم کسی چو من جان
از بهر تودر خطر نینداخت.
سعدی.
ایدل ار چند در سفر خطر است
کس خطر بی سفر کجا یابد.
ابن یمین.
- برخطر، برآفت. برضرر:
همگان برخطرند آنکه مقیمند وگر
ره نیابند سوی باخطران بی خطرند.
ناصرخسرو.
- بی خطر، بی آفت. بر کنار از آفت:
ز آفت ایمن نیند ناموران
بی خطر هست کار بی خطران.
نظامی.
- پرخطر، پرآفت. پرضرر:
وصال کعبه میسر نمیشود سعدی
مگر که راه بیابان پرخطر گیرند.
سعدی (خواتیم).
عاشقان کشتگان معشوقند
هرکه زنده ست پرخطر باشد.
سعدی (طیبات).
شبانگاه برسیدند بمکانی که از دزدان پرخطر بود. (گلستان سعدی).
- خطر افتادن، ضرر افتادن. آفت افتادن:
دوش بکویی گذری اوفتاد
بیخطری را خطری اوفتاد.
امیرحسن دهلوی (از آنندراج).
- خطر داشتن، آفت داشتن. ضرر داشتن:
ره هموار پیش دوربینان این خطر دارد
که رهرو را ز پیش پای دیدن بازمیدارد.
صائب (از آنندراج).
- خطر کشیدن، ضرر کشیدن. دچار آفت شدن:
خود را چو تخته پاره برآریم زین میان
تا کی ز چار موج عناصر خطر کشیم.
مسیح کاشی (از آنندراج).

خطر. [خ ُ] (ع ص، اِ) ج ِ خَطیر. (از منتهی الارب) (از اقرب الموارد).

خطر. [خ َ] (ع مص) دم جنبانیدن. (منتهی الارب). منه: خطر الفحل بذنبه خطراً؛ دم جنبانید آن گشن بچپ و راست. (منتهی الارب) (از تاج العروس). || برداشتن و زیر آوردن شمشیر. منه: خطر الرجل بسیفه خطراً؛ برداشت شمشیر را باری و زیر آورد آنرا بار دیگر. خطر برمحه، برداشت نیزه را باری وزیر آورد آنرا بار دیگر. (منتهی الارب). فخرج یخطر بسیفه، ای یهزه معجباً بنفسه متعرضا للمبارزه. (از اقرب الموارد). || جنبیدن نیزه و به اهتزاز درآمدن آن. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد). ذکر تک و الخطی یخطر بیننا. (از اقرب الموارد). || تبختر کردن یعنی برداشتن دستهارا باری و فروکردن آنها را بار دیگر. (از منتهی الارب) (از تاج العروس) (از اقرب الموارد) (از لسان العرب). منه: خطر الرجل فی مشیته، ای اهتز و تبختر؛ یعنی برداشت دستها را باری و فروکرد آنها را بار دیگر. || برداشتن و حرکت دادن دست بسوی آسمان هنگام دعا. منه: خطر با صبعه، ای حرکها. یقال: رایته یخطر باصبعه الی السماء؛ ای اذا حرکها فی الدعاء. (از اقرب الموارد). || حادث شدن حوادث. منه: خطرالدهر؛ حدثت حوادثه. (از منتهی الارب). || روشن شدن امری در فکر. منه: خطر له کذا؛ لاح فی فکره. || بوسواس شیطانی گرفتار شدن. منه: خطر الشیطان بین الانسان و قلبه، اوصل وسواسه الی قلبه. (از اقرب الموارد). || بیاد آوردن بعد از فراموشی. (از اقرب الموارد) (از منتهی الارب). منه: خطرالامر بباله و علی باله و فی باله، بیاد آورد آن کاررا پس از فراموشی. (از اقرب الموارد). || گذر کردن امری بخاطر. (منتهی الارب). منه: خطر الشی ٔببالی، گذر کرد آن چیز بیاد من. (از منتهی الارب).

فرهنگ عمید

خطر

آنچه مایۀ تلف شدن کسی یا چیزی است،
[قدیمی] بلندی قدر و مقام، شرف، بزرگی: از خطر کردن بزرگی و «خطر» جویم همی / این مثل نشنیده‌ای کاندر خطر باشد «خطر» (امیرمعزی: ۳۳۳)،
(اسم مصدر) [قدیمی] نزدیکی به هلاک،
[قدیمی] خطا، اشتباه،


زنگ

پیالۀ فلزی آویزدار که به ‌گردن چهارپایان بسته می‌شود تا هنگام راه ‌رفتن آن‌ها صدا کند،
وسیله‌ای فلزی که به نیروی برق یا به‌وسیلۀ فنری که در آن است با گذاشتن انگشت در روی تکمۀ آن صدا می‌کند: زنگ در خانه، زنگ رومیزی،

از آفات نباتی که قارچ‌های ذره‌بینی انگل در بعضی از گیاهان تولید می‌کند،
* زنگ گندم: (کشاورزی) از آفت‌های گندم که به‌واسطۀ نوعی قارچ ذره‌بینی تولید می‌شود و برگ‌های آن زرد یا سرخ یا خرمایی می‌گردد و حاصل آن ضایع می‌شود و از بین می‌رود، ژنگ، ژنگه،

فرهنگ فارسی هوشیار

زنگ

جسمی که در مجاورت هوا و رطوبت هوا و رطوبت بر روی آهن پیدا می شود و یا آلت فلزی که به نیروی برق یا بوسیله فنری که در آنست با گذاشتن انگشت در روی تکمه آن صدا می کند، مثل زنگ درب خانه

عربی به فارسی

خطر

خطر , قمار , مخاطره , اتفاق , در معرض مخاطره قرار دادن , بخطر انداختن , مسلله بغرنج , گرفتاری حقوقی , تهدید , چیزی که تهدید کننده است , تهدیدکردن , ارعاب کردن , چشم زهره رفتن , بیم زیان , مسلولیت , درخطر انداختن , در خطر بودن , ریسک , احتمال زیان و ضرر , گشاد بازی

معادل ابجد

زنگ خطر

886

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری